سلام به همگی .چند ماه پیش در مورد موضوعی که در زندگیم پیش اومده بود و واقعا حل کردنش برام مشکل بود از دوستان مشاور راهنمایی خواستم .خلاصه این بود که من خانمی هستم با دو فرزند که همسرم رو سالها پیش از دست دادم و مدت 5سا ل بود که با یه آقای محترم رابطه ای منطقی و کامل داشتیم طبق خواست ایشون هیچکس از رابطه ما مطلع نبود .ایشون با من نه سال اختلاف سنی دارن بزرگتر هستند و تا الان ازدواج نداشتن .رابطه من و ایشون هیچ وقت با هدف ازدواج دنبال نشد و در طول مدتی که با هم بودیم هیچ و قت از آینده رابطه امون حرف نزدیم .البته ایشون هیچ وقت دلشون نمیخواست در مورد بعدها حرف بزنیم و موکول میکرد به ببینیم چی پیش میاد .ولی چند بار گفته بود که بالاخره باید یه روزی ازدواج کنه و گوشزد کرده بود که خانواده اش نمیپذیرن با خانمی با شرایط من ازدواج کنه .من همیشه فکر میکردم چون سنش برای ازدواج خیلی بالا رفته میتونیم با هم باشیم .و از رابطه با ایشون راضی بودم تا شش ماه پیش که یه مورد برای ازدواج بهشون معرفی شد .خانمی که بهشون معرفی شد از هر نظر خوب بود و ایشون پیگیر خواستگاری و رفت و آمد بود و از مراحل خواستگاریش و روابطش منو مطلع میکرد من که نتونستم ادامه بدم بعد از دو سه ماه با قهر و ناراحتی و گاهی با حرفهای منطقی سعی کردم رابطه امو باهاش خاتمه بدم .البته از دوستان مشاور هم کمک گرفتم و نظر اکثریت همین بود که ادامه به صلاح من نیست .ولی اون آقا انگار دلش میخواست تا آخرین لحظه که سر سفره عقد میشینه من باشم .بهر حال من رابطه امو قطع کردم ولی اون هفته ای چند بار تماس تلفنی مبگرفت ولی من جواب نمیدادم .متوجه شده بودم که شدیدا مشتاقه زودتر با اون خانم عقد کنه و زندگیشو شروع کنه .همه شرط هایی که خانمه گذاشته بود از مهریه بالا و...رو پذیرفته بود که بعد از چند ماه که از آشنایی و رفت وآمدش با دختره و خانواده اش گذشته مثل اینکه دختره به این نتیجه رسیده که به درد هم نمیخورن و لحظه های آخر جواب منفی داده .بعداز جواب منفی دختره ، ایشون به من پیام داد و اصرار داشت همو ببینیم .من پذیرفتم حس میکنم اشتباه کردم و دوباره دیدمش ماجرا رو تعریف کرد خیلی مختصر و جوری نشون داد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و بازم در مورد آینده هیچ حرفی نزد و وانمود کرد دلیلی که بخاطرش من رفتم الان دیگه وجود نداره و دوباره مثل قبل میتونیم با هم باشیم .احساس میکنم داره بهم توهین میشه .درسته من داشتم توی تنهایی و تحمل دوریش دیووونه میشدم ولی الانم با دیدنش حس و حالم خوب نیست و.از طرفی نمیتونم بهش بگم دیگه نمیخوام ببینمش انگار این توان رو ندارم و از طرفی دیگه الان واقعا حس میکنم با اون بودن فقط وقت هدر دادنه ...لطفا کمکم کنید چه کاری توی این شرایط بهتره ؟؟؟ ممنونم